بدون عنوان
سلام فرشته های مامان.
یک هفته به پایان ماه رمضون مونده بود و بابایی اصرار داشت که آخر هفته رو بخاطر چهلم عموی بابا بریم تبریز و مامان طبق معمول مخالف به دو دلیل یکی اینکه اصلا تبریز دوست نداره و دوم اینکه ماه رمضون بود و اصلا راضی نبود روزه هاش رو قضا کنه خلاصه با اصرار زیاد بابایی مامان کوتاه اومد و چهارشنبه ٩ مرداد بعد از ساعت کاری حدودا ساعت ٤ به سمت تبریز راه افتادیم .
همه چیز خوب بود و مسیر خلوت ساعت حدود ٩ تو یه پارکینگ کنار اتوبان واستادیم و مامان افطار کرد نیم ساعت بعد راه افتادیم و خوشحال بودیم که خیلی زود یعنی ٧ و نیم ساعته داریم میرسیم تبریز هوا کاملا تاریک شده بود و اتوبان مزخرف زنجان و تبریز کوچکترین روشنایی نداشت که یهو با یک صدای وحشتناک برخورد به خودمون اومدیم .
خوشبختانه بعد از بدنیا آمدن سارینا مامان و سارینا و امیرحسین صندلی عقب میشینند،سارینا بغل مامان مشغول شیر خوردن بود و امیرحسین هم نشسته بود که در اثر برخورد به سمت جلوی پرت میشه ولی خوشبختانه بین صندلی و در گیر میکنه و جلو تر نمیره . همه گیج و مبهوت بودیم و نمی دونستیم چه اتفاقی افتاده امیر حسین ترسیده بود و با اون حالت شیرین بچگانه و بغض میگفت آخه بابا این چه وضع رانندگیه ماشینمون رو داغون کردی
بقیه اش رو تو پست بعدی تعریف میکنم .