امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

امیر حسین گل پسر مامان و بابا

بدون عنوان

سلام فرشته های مامان. یک هفته به پایان ماه رمضون مونده بود و بابایی اصرار داشت که آخر هفته رو بخاطر چهلم عموی بابا بریم  تبریز و مامان طبق معمول مخالف به دو دلیل یکی اینکه اصلا تبریز دوست نداره و دوم اینکه ماه رمضون بود و اصلا راضی نبود روزه هاش رو قضا کنه خلاصه با اصرار زیاد بابایی مامان کوتاه اومد و چهارشنبه ٩ مرداد بعد از ساعت کاری حدودا ساعت ٤ به سمت تبریز راه افتادیم .   همه چیز خوب بود و مسیر خلوت ساعت حدود ٩ تو یه پارکینگ کنار اتوبان واستادیم و مامان افطار کرد نیم ساعت بعد راه افتادیم و خوشحال بودیم که خیلی زود یعنی ٧ و نیم ساعته داریم میرسیم تبریز هوا کاملا تاریک شده بود و اتوبان مزخرف زنجان و تبریز کوچکترین روشن...
12 شهريور 1392

غیبت یکساله

دقیقایکساله که نیستیم آخرین باز ماه رمضون 91آمدم و بازم ماه رمضون منتها این بار سال 92فکر کنم خیلی دیر شده ولی خوب دیگه چیکار میشه کرد .   خیلی حرف واسه گفتم دارم و خیلی هم عکسهای قشنگ از فرشته هام ولی فرصت برای آپ کردن نیست . واقعا چقدر زود دیر میشود . تا تکان میخوری دیر شده و وقت رقتنه . اما قول میدم ایندفعه بیشتر سر بزنم با وجود اینکه میدونم قولم تکراریه ولی بازم قول میدم هههههههههههه   ...
9 مرداد 1392

ماه رمضان

کوچولوهای مامان سلام بازم دیر آمدم . امروز 10 امین روز از ماه مبارک رمضان و مامان تازه امروز فرصت کرده که بیاد و بهتون تبریک بگه . تبریک بگم به امیرحسین عزیزم بخاطر اینکه دومین ماه رمضون که درکنار ماست و به سارینای گلم بخاط اینکه اولین ماه رمضونی که پیش ماست. این ماه رمضون برای من و بابایی با ماه رمضون های دیگه یک فرق داره،  وقتی سحر ها از خواب بیدار میشیم و شما دوتا فرشته خوشگل رو می بینیم که چه ناز و زیبا خوابیدید به خودمون افتخار میکنیم ، افتخار میکنیم که مامان و بابای شما هستیم واقعا افتخار بزرگیه که آدم لیاقت مادر و پدر شدن پیدا کنه . کوچولوهای مامان میخوام دعاکنم که همیشه سالم و سلامت باشید و در زیر سایه معبود متعال عاقب...
9 مرداد 1391

غیبت طولانی

     سلام گل مامان،   بالاخره بعد از یک غیبت طولانی برگشتم ولی با یک عالمه خبر برای پسر گلم .  اولینش که مهمترینش هم هست اینه که تو صاحب یک خواهر کوچولو شدی که اسمش ساریناست یا به قول خودت آجی سارینا دوم اینکه دیگه مهد کودک نمیری که فکر کنم از همه اتفاقهای دیگه برات خوشایند تر باشه . سوم اینکه الان یک خانم مهربون که تو بهش میگی سوری جون میاد خونمون که مواظب تو و آجی ساریناست تو خیلی دوستش داری و وقتی میخواد بره میایی دم در و میگی سوری جون فردا بیا. چهارم اینکه تو صاحب یک پسرخاله شدی به اسم سینا که داداشی ساجده است.  نازنینم ! دیگه تصمیم گرفتم زیاد به وبلاگت سر بزنم و به روزش کنم و اگه اجازه ...
13 تير 1391

مسافرت

سلام عسلکم . عزیز مامان این سومین مسافرت مشهد تو از زمانیه که پاهای کوچیک و قشنگت رو به این دنیا گذشتی . خداروشکر میکنم که امام رضا (ع) شما رو اینقدر دوست داره و از صدقه سر طلبیدن تو مارو هم به پابوسی بارگاهش میطلبه . شما ماشاا.. خوب حرف میزنی تو این مدت یاد گرفتی که هروقت بهت میگیم امیرحسین کجا آمدیم با یه صدایی خاصی و لهجه بامزه میگی مشد تو راه هم از هتل تا حرم هرچی موتو می بینی میگی ماتور خلاصه حسابی شیرین زبون شدی و سر همه همسفرامون رو با صحبتهای شیرینت گرم میکنی . تو قطار هم پسر خوبی بودی و مامان رو زیاد اذیت نکردی البته قطار مارو خیلی اذیت کرد تو راه رفت به مشهد یک قطاری از ریل خارج شده بود و ما یک چهار ساعتی تو ایستگاه سمنان معطل ...
7 آبان 1390

امیرحسین شیطون شده

  عسلکم سلام. امیرحسینم این روزها خیلی شیطون شدی تقربیا همه جای سرو بدنت زخم زیلی شده چند روز پیش خونه مامان جون خوردی زمین سرت خورد به شیشه میز یه خط افتاد روی سرت هنور جرائت نکردم ببرمت حموم  دیروز هم داشتی با بابایی بازی میکردی افتادی صورتت روی روفرشی کشیده شدم و بین لب و دهنت زخم شد دلم ضعف رفت وقتی داشتم صورتت رو میشستم اما بابایی میگه پسر باید صورتت زخم بشه تا مرد بشه . وروجک مامانی رابطت با بابایی خیلی خوبه بعضی وقتها با بابایی حرفهای خصوصی میزنید و وقتی من می پرسم موضوع چیه؟ بابایی میگه مردونه بود مگه نه امیر حسین توهم میگه بعله.... یادت باشه وروجک از الان خونه رو مردونه زنونه کردید . الحمدلله دایره لغاتت بیشتر شده ...
15 شهريور 1390

مریضی بد

سلام قشنگ مامان . امروز میخوام راجع به شانزدهم تیرماه  برات بنویسم روز بدی که اصلا دوستش ندارم.اینها رو می نویسم تا در آینده که میخوانی بفهمی که با چه سختی بزرگ شدی . اونروز سالگرد فوت پدرشوهر خاله جون بود و مابرای ختم انعام رفته بودیم اونجا تا عصر همه چیز خوب بود یه پسر بچه سه چهارساله بود که دلش میخواست باهات دوست بشه ولی تو اصلا دوستش نداشتی و دائما ازدستش فرارمیکردی میرفتی بغل خاله جونت تا حدی که خاله تورو از مجلس برد بیرون شب که از خانه خاله اینا درآمدیم تو راه برگشت تو ترافیک بدی افتادیم و اونجا بود که همه چیز شروع شد تو بغل من شروع کردی به بی تابی و من دادمت بغل مامان جون و همون موقع یکهو بالا آوردی ........ اولش فکر کردیم بخ...
2 شهريور 1390

عکسهای از امیرحسین عسلی در 7 ماه اول تولد

امروز آمدم یک سری از عکسهای قدیمیت رو برات بذارم من همیشه این عکسها رو نگاه میکنم و هر وقت که نگاه میکنم همون تازگی اولش رو برام داره انگار همین دیروز بود قشنگ من         مامانی ببین چقدر زور دارم .   پرواز بازی با فرشته ها توی خواب ناز   با خانه جون ها و مامانی و دایی جون رفتیم پارک ملت اینجا شبیه چرا شده بود موها و چشمات رو نگاه کن داری یواش یواش مرد میشی . اینهم یک عکس با شورت ورزشی و توپ فوتبال برای وقتی که خواستی وزیری مربی چیزی بشی عزیزم   ...
11 تير 1390