امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

امیر حسین گل پسر مامان و بابا

مریضی بد

1390/6/2 12:51
نویسنده : مامانی
865 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قشنگ مامان .

امروز میخوام راجع به شانزدهم تیرماه  برات بنویسم روز بدی که اصلا دوستش ندارم.اینها رو می نویسم تا در آینده که میخوانی بفهمی که با چه سختی بزرگ شدی .

اونروز سالگرد فوت پدرشوهر خاله جون بود و مابرای ختم انعام رفته بودیم اونجا تا عصر همه چیز خوب بود یه پسر بچه سه چهارساله بود که دلش میخواست باهات دوست بشه ولی تو اصلا دوستش نداشتی و دائما ازدستش فرارمیکردی میرفتی بغل خاله جونت تا حدی که خاله تورو از مجلس برد بیرون شب که از خانه خاله اینا درآمدیم تو راه برگشت تو ترافیک بدی افتادیم و اونجا بود که همه چیز شروع شد تو بغل من شروع کردی به بی تابی و من دادمت بغل مامان جون و همون موقع یکهو بالا آوردی ........ اولش فکر کردیم بخاطر گرمای هوا و گیر افتاد تو ترافیک که اینطوری شدی ولی این وضعیتت ادامه داشت شب از گرسنگی داد میزدی شیر شیر و وقتی بهت شیر میدادم دوباره همه رو بالا می آوردی فرداش جمعه بود و ما صبح زود تورو بردیم یه درمانگاه شبانه روزی دکتر معاینه کرد و گفت سرماخوردگی ویروسیه یه قطره متوکلرپرامید داد با اوآراس و مطمئن کرد که چیز مهمی نیست و با مراقبت خوب میشه ولی تو بهتر نشدی که هیچ بدتر و بدتر میشدی از بعد از ظهر جمعه اسهال هم به استفراغ اضافه شد.

شنبه صبح با دکتر خودت (دکتر باهوش) تماس گرفتم و موضوع رو گفتم اونم گفت سریع بیارش درمانگاه من اونجا هستم وقتی رسیدیم تو از گرسنگی و اسهال کاملا بیحال شده بودی دکتر مارو به اورژانس معرفی کرد و اونجا پس از گرفتن شرح حالت یه سرم بهت وصل کردن پرستار بی انصاف انگار نه انگار که تو بچه ای و ظریفی دو جای دستت رو سوراخ کرد تا اینکه تونست از پات رگ بگیره اینقدر حالم بد شد که از اتاق رفتم بیرون فشار کاملا افتاده بود همه جا رو سیاه می دیدم یک ربعی طول کشد که بهتر شدم سرمت تا ساعت ٦ طول کشد ولی آزمایشهایی که ازت گرفتند معلوم کرد که عفونت خونی داره و قرار شد که تو بخش عفونی بستری بشی چیزی که من اصلا دوست نداشتم اتفاق بیفته .دکترت ظهر اومد بهت سر زد و گفت تو بستریش تعلل نکنید چون دختر کوچولوی خودم هم همینجوری شده بود من با رضایت خودم بردم خونه یکهو اسهال و استفراغ شدید کرد و بدنش قفل کرد دو روز تو سی سی یو نگهش داشتند تا حالش بهتر بشه و اینجوری شد که ما قبول کردیم تو توی بیمارستان بستری بشی .

اون شب بدترین شب عمرم بود دائما گریه میکردی و بیقرار بودی و من مستاصل و پرستارها اصلا عین به خیالشون نبود نصف شب تبت پایین آمده بود و دائما گریه میکردی و آبه میخواستی ، من او آر اس رو تو شیشه ات میریختم و د رعرض سه سوت ششه رو خالی میکردی فکر میکردم بهتر شدی و فردا میتونیم بریم خانه ولی.........

فردا یه دکتر بداخلاق آمد در اثر اسهال شدید پشتت سوختگی شدید گرفته بود و با هر دفعی داد و فریادت به هوا میرفت دکتر بی توجه به حال روز من دستور انتقال به اتاق استرلیزه رو داد و اصلا به حرفهای من گوش نداد و دائما میگفت مگه دکتری که اظهار نظر میکنی منم عصبانی و افسرده رفتم پیش بابایی و گفتم دیگه حاضر نیستم یه لحظه هم تو این بیمارستان بمونم و باید حتی اگه شده با رضایت شخصی ترخیصمون کنی بابایی هم خیلی سعی کرد تا تونست از دست اون دکتر بداخلاق و خودخواه نجاتمون بده و ما سه تایی رفتیم خونه مامان جون اینا . 

بقیه در ادامه مطلب

سریع با دکتر باهوش تماس گرفتم و موضوع ترخیصت رو گفتم اونم از دستم ناراحت شد و دستور چند تا دارو و کرم رو داد که برات تهیه کنیم( آخه اون دکتر خودخواه و بداخلاق وقتی با اصرار ما با ترخیص تو مواجه شده بود حتی حاضر نشد که دستور دارویی بهمون بده )بابایی سریع رفت داروخونه و داروهات رو تهیه کرد و من با کمک مامان جون که خدائیش خیلی زحمت کشید خدا حفظش کنه سه روز تمام با همین وضعیت مراقبت بودیم فرداش رفتیم کلینیک دکتر باهوش و اون تزریق یه آنتی بیوتیک قوی رو برات شروع کرد و برای اینکه مجبور به بستری نشیم دستور داد که یه آنژیوکت ثابت برات بذارند وما هرروز بیاییم دارو رو تزریق کنیم و بریم خونه اینبار پرستار واردتری تو اورژانس بود و همون اولین بار انژیو کت رو وصل کرد . بماند که دکتر های اورژانس چقدر اذیتمون کردند و چه ماجراهایی پیش آمد که اگه بخوام بنویسم یه کتاب میشه عزیزم. سومین روز که آنتی بیوتیک گرفتی پنجشنبه ٢٣ تیرماه بود خیلی حالت بهتر شده بوددکتر با آزمایشگاه تماس گرفت تا از نتیجه آزمایش مجدد خونت مطلع بشه خداروشکر بعد از سه روز عفونتی توی خون رشد نکرده بود این بهترین خبری بود که میشنیدم بعد از اینکه آنژیوکت دستت رو باز کردند رفتیم خونه انگار بار بزرگی رو از روی دستت برداشته بودند آخه تو از حضور یه چیزی اضافی رو دستت خیلی ناراحت بودی و دایما بیقراری میکردی و میخواستی از دستت بکنی سه شب تمام از ترس اینکه مبادا آنژیوکت رو جدا کنی و از دستت خونریزی کنه بالای سرت بیدار بودم ولی اونشب الحمدلله می تونستم راحت بخوابم وقتی رسیدیم خونه تو گرسنه بودی مامان جون یکم مرغ ّ پز بهت داد  ولی متاسفانه دوباره بالا آوردی داشتم ناامیدمیشدم به اصرار خاله جون بردمت حموم  من خیلی می ترسیدم ولی دست خاله جون درد نکنه با این پیشنهادش وقتی از حموم درآمدیم دو ساعت آروم گرفتی خوابیدی و وقتی بیدارشدی ......

خدارو شکر اصلا باور کردنی نبود انگار یه امیرحسین دیگه شده بودی خوشحال و آرام . همون موقع باباجون با نون آمد خونه تو شروع به بهونه گیری کردی و خاله جون رو کشوندی آشپزخونه بعد کیسه نون رو باز کردی و یه تیکه بزرگ نون لواش برداشتی و بعد مثل قحطی زده ها  نون خالی رو با یک لیوان آب خوردی از خوشحالی نزدیک بود پر در بیارم پسر قشنگم بعد از یک هفته غذا نخوردن داشت نون میخورد نمی دونی عزیز مامان چقدر این صحنه برام لذت بخش بود حیف که حواسم نبود یه عکس ازت بگیرم. الحمدلله تا شب دیگه غذایی رو که خورده بودی بالا نیاوردی و اسهالتم خوب شده بود .

عزیزم خدا تو رو دوباره به من بخشید تولد دوباره ات رو بهت تبریک میگم . عشق من با تمام وجود از خدا میخوام که مریضیهای بد رو ازت دور کنه تصور اینکه یک روز نباشی دیوونم میکنه خنده هات ،‌گریه هات ، شیرین زبانیهات .... همه قشنگ و دوست داشتنی اند.

دوست دارم عزیزم.  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ويانا
26 شهریور 90 11:38
سلام عزيزم ماشالله خيلي نازي و به دل ميشيني از وبلاگ ما هم ديدن كنيد ميبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت